عدد ...

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/10 1:43 صبح

 

 

 

 

1: زیر 18 سال بهتر است نخوانند.

2: فکر می‏کنم متن زیر بهترین متنی باشد که تا کنون از این آهنگ برداشت شده.

3: شعر و آهنگ از محسن نامجو.

4: اصولاً اگر مفهوم یا کاربرد «سه راه آذری» ، «پیاز و جعفری» ، «جناب ماندلین» ، «سرنگ انسلین» ، «مرد سامری» و... را ندانید یعنی خیلی ناآگاهید و 60 درصد این شعر را نخواهید فهمید!!

 

 

 

 

 

از سه‏راه آذری گذر...

از سرود سروری گذر...

از پیاز و جعفری گذر...

وز شراب خانگی گذر...

ز کار و بار و یار و دل‏بر گذر...

دود ِسیگار را بگیر به عرش رو...

فرش زیر ِ پای فروش...

ز سر٬ زهم‏سر٬ ز مادر گذر.... زما٬ زما٬ زما در گذر.

دود ِسیگار را ببین برو بمیر...

زیر ِپای را ببین زجان گذر!.... زجان٬ زخانمان گذر.

عر بزن٬ توده‏ی سفالی‏ات بر در بزن....گشوده شد چو در٬ ز در گذر!

جسم ِ خود سه‏راهِ آذری ببر برون نیا٬

شمال ِشهر را بکُش٬ بکَش به دشت ِآمپول و ساقیان و درگذر!

زسر٬ زهم‏سر٬ ز مادر گذر.

تیغ و رگ٬ ز جمجمه تپانچه بگذران! بر آزردگی ِ خود کمان‏چه بگذران!

ز جان٬ ز خانمان٬ ز جان ز جان ز خانمان گذر!

ببین چگونه جان مشوش است٬ عدد بده!

ببین شهید شد برادرت عدد بده!

ببین که نیستی «عدد» نود بده! ز "صد" گذر!

دلت به انتظار چشم‏هاست٬ عدد بده

دلت به انتظار ِچشم‏هاست٬ ببین جهان چگونه کرده‏است راست!

نرو به زیر کار و بار دل‏بران گران نرو نرو نرو به زیر کار و بار دل‏بران گران

خزان شدی و سست و زرد از کران تا کران

دلت چه شد دلت چه شد؟!

به باد رفت تمام ایده ها و آرزو ز یاد رفت.

چست و چابکی چنین که خشم در دهی

زجان گذر٬ زجان ،  زخانمان گذر!

برو ونک به گوشه‏ای نشین و ساز زن

برو چنان به زیر آواز زن!

دد بشو! بشو تهم‏تن و ز هفت خان گذر!

تیغ و رگ ز جمجمه تپانچه بگذران

بر آزردگی خود کمان‏چه بگذران

ببین دیازپام ِ ۱۰ خوراندند خلق را!

ببین چگونه کرده‏اند «مد» ریای دَلْق را

ببین چگونه بشکنند جای شیشه طلق را

ببین چگونه پول می‏دهیم نفت و آب و برق را!

ببین احاطه کرده‏است "عدد" فکر خلق را!!!

مچاله شو به جوی ِ آب شو روان٬ عدد بده

زباله شو به گوشه‏ای غَمین هَزارساله شو عدد بده

این قرار ِ عاشقانه را عدد بده!

شور و حالِ عارفانه را عدد بده...

رو جهانِ بی کرانه را سند بزن

روی رودِ٬ روی رودِ٬ روی رودِ٬ روی رودِ٬ تشنگی‏ت٬ سد بزن....

چه مانده است در برت فقط ندای ماندلین

چه مانده است در کفت فقط سرنگ انسولین

انسولین و واسکازین و وازلین و واجبین و ژالبین و زاعقین و ژاعقین و صاحبین و مومنین و...

آااااااای مرد ِسامری خفن شدی!

در سه راه ِآذری کفن شدی!

ای نِماد ِبی کسی زپیچ و تاب ِ این زمانه چون چلانده‏اند به تو ٬رسن شدی!!!!

 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

آه خدا! من عاشق این شعرم.

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/10 12:50 صبح

 

تا نگاه می کنی به بستر زمان
تا که یاد می کنی از این و آن
تا که بر حکایتی، شکایتی تکیه می کنی

                                   ناگهان چه زود دیر می شود...

تا طلوع می کنی از آسمان
            تا غروب می کنی از این جهان
تا حضور سبز یک عقیده را
            از زمین فکر خود دیر می کنی

                                   ناگهان چه زود دیر می شود...

تا تمام لحظه های سبز و ناب را
           در ضمیر فکر خود مرور می کنی
                                   ناگهان چه زود دیر می شود...

تا سپیده می دهد به شب سلام
           تا ستاره می کشد لب از کلام
تا که حجله عروس شب
           می شود پر از گل سپید یاس
تا که از کلام عشق میرسی
           هجی امید را به کودک یتیم شب نشان دهی

                                   ناگهان چه زود دیر می شود...

تا مسافری ز راه می رسد
           گرد راه را تکاند از تنش
قصه زمان کودکی تازه می شود
           و حضور عشق پشت خط قرمز نگاه پرسه می زند
توی عکسهای کهنه گذشته ها
           عادلانه عشق بخش می شود ولی

                                   ناگهان چه زود دیر می شود...

 

به نقل از روز :

"قیصر امین پور رفت و وزیر ارشاد و سپاه و بقیه آقایان در رثای آدمی که تا دیروز دق اش می ‏دادند، اطلاعیه صادر کردند. وزیر ارشاد گفت: « برای طلوع دوباره شاعری اندیشمند چون ‏قیصر زمان بسیار لازم است.» یکی از مشاوران وزیر توضیح داد: با توجه به این که زمان ‏زیادی طول می کشد تا دوباره شاعری مثل قیصر امین پور بوجود بیاید ما زیاد نگران نیستیم. ‏فعلا وقت داریم.‏"


 

 

 




کلمات کلیدی :

پاییزمان زرد مباد!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/8 10:53 عصر

 


امین پور دوم اردیبهشت ماه سال ‪ ۱۳۳۸‬در دزفول به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد سپس به تهران آمد و در سال ‪ ۱۳۶۸‬دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران اخذ کرد.

مرحوم امین پور در سال ‪ ۱۳۸۲‬نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد.

در پیام تسلیت خاتمی به مناسبت درگذشت مرحوم امین پور آمده است:
مرحوم قیصر امین پور گوهر تابانی بود که خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود، او از وفاداران به انقلاب اسلامی و خواستار سربلندی ایران عزیز بود و اینک در جوار رحمت حق آرمیده است، اما یاد و نام او همواره زنده و انگیزاننده به سوی خوبی و معرفت و حقیقت خواهد بود.

"فضیلت و هنر داغدار خاموشی مهر تابانی است که درآسمان آگاهی و دین داری و ادب و هنر روزگار ما می درخشید و جانهای مومن و زیبایی طلب و خیرخواه و والانگر را روشنی می‌بخشید.

با دلی داغدار این مصیبت بزرگ را به همه خوبان و نیک اندیشان و ملت سرفراز ایران و اصحاب فرهنگ و هنر به ویژه خانواده و بستگان معزز و شکیبای این بزرگوار تسلیت می‌گویم و از درگاه خداوند منان برای روان پاک او آمرزش و والایی جایگاه طلب می‌کنم.

 

 

 

1: پدرم یک نسخه قرآن دارد که در انتهای آن برای هر سال جدید خورشیدی پیش‏گویی‏هایی آمده است. رحلت بزرگان علم و ادب از پیش‏گویی‏های امسال بود.

2: خدا کند پاییز امسال ، هم‏چون سال گذشته نباشد.

 

 




کلمات کلیدی :

مرد عاشق!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/7 10:30 عصر

 

 

خواندن این مطلب برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی‏شود.

 

 

مرد عاشق...

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

کافه کتاب‏ها توقیف شدند...

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/6 1:32 عصر

 

فکر می کنید وقتی احمدی نژاد جلوی دوربین هایی که برای پانصد میلیون بیننده تصویر پخش می ‏کرد، اعلام کرد که «ایران آزادی ترین کشور جهان است» منظورش چه چیزی بود؟ و اصولا ‏چطور به ذهنش رسید که چنین گلواژه ای را از خویش صادر کند؟ در همین راستای گلواژه، دو ‏روز قبل، شش کتابفروشی، شامل نشر ثالث و چشمه و چند ناشر دیگر که « کافه کتاب» داشتند، ‏توقیف شدند. فرض کنید که یکی از دانشجویان کلمبیایی که به دعوت احمدی نژاد قرار است به ‏ایران بیاید، این خبر را بشنود.‏
کلمبیایی می پرسد: کتابفروشی توقیف شده؟ ‏
کتابفروش: نه، کافه کتاب توقیف شده، ولی بعدا برای تنبیه بیشتر یک ماه بعد از بستن کافه کتاب، ‏کتابفروشی هم توقیف شد.‏
کلمبیایی: در کافه کتاب چکار می کردند که توقیف شان کردند؟
کتابفروش: قهوه می خوردند و کتاب می خواندند و با هم حرف می زدند.‏
کلمبیایی: مگر در ایران نوشیدن قهوه و چای ممنوع است؟‏
کتابفروش: نه، ما صدها کافه تریا و قهوه خانه در ایران داریم.‏
کلمبیایی: آهان، فهمیدم، پس کتابفروشی ممنوع است؟
کتابفروش: نه، ما در همین تهران صدها کتابفروشی داریم که دارند کار می کنند؟
کلمبیایی: آهان، پس در کشور شما حرف زدن ممنوع است؟
کتابفروش: نه، در کشور ما همه در حال حرف زدن هستند، ممنوع نیست.‏
کلمبیایی: چقدر من احمق هستم، حالا فهمیدم، حتما در کشور شما خوردن قهوه در هنگام خواندن ‏کتاب ممنوع است؟
کتابفروش: نه، آن هم ممنوع نیست، خیلی ها وقتی به کافه تریا می روند، کتاب هم می خوانند.‏
کلمبیایی: این را دیگر ندیده بودم، حتما در کشور شما حرف زدن در هنگام قهوه خوردن ممنوع ‏است؟
کتابفروش: نه، اتفاقا در کشور ما معمولا آدمها وقتی قهوه می خورند که می خواهند با هم حرف ‏بزنند.‏
کلمبیایی: خب، پس در کشور شما موقع کتاب خواندن نباید حرف زد، مثل خیلی کتابخانه های دنیا، ‏ولی در جاهای دیگر اگر حرف بزنید، به شما می گویند ساکت باشید، کتابخانه را توقیف نمی کنند.‏
کتابفروش( در حال عجز): نه، اصولا کسی که به کتابفروشی می آید کتاب نمی خواند، معمولا ‏حرف می زند.‏
کلمبیایی: پس چی ممنوع است؟
کتابفروش: ببین، در کشور ما اگر بعضی از آدمها در بعضی کتابفروشی ها بنشینند، در آنجا قهوه ‏بخورند و بعضی حرف ها را بزنند، کافه کتاب را توقیف می کنند.‏
کلمبیایی: این کافه کتاب ها را چه کسی درست کرده است؟
کتابفروش: چند کتابفروش درست کردند، ولی وقتی می خواستند درست کنند، وزیر فرهنگ آن ‏زمان هم از آنها حمایت کرد.‏
کلمبیایی: خب، پس چرا همان وزیر فرهنگ وقتی کافه کتاب ها را توقیف کردند جلوی آنها را ‏نگرفت؟
کتابفروش: چون وزیر فرهنگ آن زمان ما الآن در لندن است و خودش هم ممنوع است.‏
کلمبیایی: چرا؟ حتما دزدی کرده بود؟
کتابفروش: بر عکس، اتفاقا بخاطر اینکه رمان نویس شده بود.‏
کلمبیایی: خوب، چرا روزنامه نگاران در مورد کسانی که کافه کتاب ها را توقیف کرده چیزی ‏نمی نویسند؟
کتابفروش: اتفاقا کسی که کافه کتاب ها را توقیف کرده، وزیر فرهنگ است که قبلا روزنامه ‏نویس بود. ‏
کلمبیایی: پس اگر شما کافه ها را تعطیل کنید، می توانید کتابفروشی تان را داشته باشید؟
کتابفروش: نه، چون ما آنها را هم تعطیل کردیم، ولی باز هم کتابفروشی ما را توقیف کردند.‏
پس از این توضیحات بود که جوان دانشجوی کلمبیایی دچار حالت عجیبی شد، سرش گیج رفت و ‏بیهوش شد. وی پس از دو روز به هوش آمد و از ادامه تحقیق در ایران منصرف شد و به آمریکا ‏برگشت.‏




کلمات کلیدی :

هفت-هشت-ده خط متن لطفاً

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/8/5 12:56 صبح

 

1 : قابل توجه جمیع مسلمین و مدعیان ایمان : ای کسانی که ایمان آورده‏اید ، چرا حرفی می‏زنید و قولی می‏دهید و به آن عمل نمی‏کنید؟!!!؟!؟

2 : یک بیماری هست که همه‏ی ما ایرانی‏ها داریم و آن «عدم قطعیت» است. معمولاً هیچ قطعیتی در حرف‏هایمان، در تصمیم‏هایی که می‏گیریم ، در انتخاب‏هایی که می‏کنیم نیست. حتی در باورها و اعتقاداتمان.
زمانی هست که این بیماری تشدید می‏شود و آن هنگامی‏ست که مرض «حرف مردم» را به این فاجعه اضافه کنیم. تحت تاثیر حرف مردم ممکن است هر کاری کنیم. حتی مهمترین تصمیم‏ها و انتخاب‏های زندگی‏اِمان عوض می‏شود.

3 : هیچ تعهدی به انتخاب‏هایمان نداریم و اصلاً هم عواقبِ تغییر عقیده‏هایمان را مد نظر نمی‏گیریم.

4 : بسیاری از ما ایرانی‏ها خود را «غیر قابل پیش بینی» می‏دانیم ، اما از نظر من بیش‏تر از آن ما «تصادفی» هستیم. و تصمیم‏های ما هیچ منطقی پشتش نیست! در مکانیک کوانتومی بر اساس اصل عدم قطعیت نمی‌توان در مورد پدیده‌ها با قطعیت کامل اظهار نظر کرد و نتیجه اندازه گیریها و آزمایشهای مختلف بوسیله نظریه احتمال تعبیر می‌شود.

5 :  این نوشته‏ی مسعود را بخوانید.

6 : این روزها زندگی‏ام بدجوری اسبی شده است. خداوند عاملانشان را خیر جزیل بدهد.

 

 


عکس از خودم : ابهر

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

نردبان چوبی

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/7/30 5:7 عصر

 

نردبان چوبی


«گاهی حرف­ها آنقدر زیاد می­شود که نمی­توانی چیزی بگویی و سکوت می­خوری.
بعد فقط گوش می­دهی.
بعد گمان می­کنند که تو نادانی.
تو از این بابت خوشحالی.
زیرا نمی­دانند که چه می­دانی و گاهی نمی­دانند که کم می­دانند.
اما مهم این است که همه نادانیم و حماقت از درودیوار می­ریزد.»


1: «سجاد» گاهاً نوشته‏هایی می‏نویسد که می‏رود روی روح آدمی‏زاد. بد نیست گه‏گاه به وبلاگش(نردبان چوبی) سر بزنید.

2: در نوشته‏ی قبلی در بخش ناشیانه‏ترین کار ، یک سوتی بود که اصلاح شد.

3: در پست قبلی گفته بودم کسی را به بازی دعوت نمی‏کنم ، ناگهان نظرم عوض شد! از سجاد دعوت می‏کنم تا در این بازی شرکت کند :)

 

 

 




کلمات کلیدی :

بازی : خودشو معرفی کن!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/7/29 2:9 صبح

 

این هم یک بازی وبلاگی دیگر به دعوت ققنوس.

معرفی کنید :
میم.حسین ، هستم. نه ببخشید میلاد! نه اشتباه شد حسام ، نه نه نه! عبدالسلام هستم. ببخشید اصلاً نمی‏دانم که هستم ، یک عمر سپاس‏گزارتان خواهم شد اگر کمک کنید تا بفهمم که هستم!؟ فقط تا این حد می‏دانم که بنده‏ی خدایم.
یک روز که خیلی متوهم شده بودم وبلاگ‏نویس شدم. البته قبلاً خیلی جاهای دیگر بودم و خیلی جورهای دیگر ، اما خوب اصولاً همیشه در حال تحول هستم و الآن هم این‏جا!

فصل و ماه و روزی که دوست دارید:
فصل زمستان! فقط برای این‏که بسیار گرمایی هستم و سرما را به راحتی تحمل می‏کنم. البته به شعر زمستان اخوان هم علاقه دارم.
اردیبهشت از بهار (به قول یکی از دوستان در این فصل پشه‏ها هم در هوا ... هستند) ، مهر ماه از پاییز (رنگ به رنگ شدن طبیعت) ، بهمن ماه از زمستان (کاملاً همین‏طوری).
روز شنبه برای این که همه از آن بدشان می‏آید.

رنگ:
انواع سبز از فسفری تا کله اردکی و یشمی ، چند طیف از آبی و اصولاً صورتی هستم.

غذای مورد علاقه:
هر چیزی که این لامذهب را پر کند دوست دارم ، از نظر من هر غذایی در لحظاتی خاص با فرد یا افرادی خاص خوشمزه‏ترین غذاهاست. آگاهان می‏دانند که علاقه شدیدی به کشف انواع غذا را دارم ، به همین خاطر انتخاب یک غذا از بین صدها غذایی که می‏شناسم بسی دشوار است.

موسیقی مورد علاقه:
از نظر من فقط روی متال است که می‏توان اسم موسیقی گذاشت، بقیه چیزهایی که به آن می‏گویند موسیقی کمی فقط سر و صداست!  بهترین گروه برایم متالیکاست.
آلبوم The Black Album به دلیل خاطرات زیادی که از آن دارم و آلبوم St.Anger به خاطر شعرهای فوق‏العادش جز بهترین آلبوم‏ها هستند. این‏ها هم سایر گروه‏ها:
Scorpions
Iron Maiden
Linkin Park
و...
البته وقتی در حال حرکت باشم - از سینه‏خیزی تا هوانوردی - ممکن است هر نوع آهنگی گوش کنم. خصوصاً این خصیصه در سفر نمود پیدا می‏کند.
جدیداًها دارد از سبک محسن نامجو هم خوشم می‏آید.

بدترین ضد حالی که خوردید:
رای آوردن احمدی‏نژاد. جیره‏بندی بنزین. لحظه‏ای هم که فهمیدم تا حالا عاشق نشده‏ام و همه‏ی حس‏هایی که داشتم عشق نیوده بدجور ضدحال خوردم!

بزرگترین قولی که دادید:
به خودم بود برای ترک یک عادت کثیف! خوش‏بختانه طبق همیشه هم به قولم وفادار بودم.

ناشیانه‏ترین کاری که کردید:
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم تا با دختری که از او خوشم می‏آمد ارتباط برقرار کنم ، مزخرف‏ترین رفتارها و ناشیانه‏ترین شروع را داشتم.

در تاریخ 30 مهر ماه ساعت 00:03 اصلاح می‏شود : (اشتباهاً نوشته بودم «می‏آید» بگذارید به حساب نصفه شب مطلب نوشتن! الآن همه‏چیز فرق می‏کند.)

بهترین خاطره زندگیت:
بماند.

بدترین خاطره زندگیت:
این هم بماند.

شخصی هست که بخواهی ملاقاتش کنی:
دوست دارم خاتمی را ببینم و یک سفر با او بروم.  البته دوست دارم امام مهدی را هم ملاقات کنم تا ببینم حرف حسابش چیست و چه می گوید و اصلاً مگر مردم را سر کار گذاشته است.

برای که دعا می‏کنی؟
همیشه برای خوشبختی خودم دعا می‏کنم. البته اعتقاد دارم خوشبختی من وابسته به خوشبختی سایر انسان‏هاست.

که را نفرین می‏کنی؟
نا رفیق!
احمدی نژاد!
آیت الله ...

وضعیتت در ده سال آینده:
اصولاً مطمئن هستم که در آینده "آدم" موفقی خواهم بود و ثروتمند. اما این‏که این موضوع در 10 سال آینده واقع شود را نمی‏دانم. پس با این حساب در ده سال آینده وضعیتی ندارم. مثل هر چیز دیگری که در این دنیای ناپایدار، ناپایدار است. البته ممکن است به جرم قتل تعدادی از مقامات مملکتی سایر سال‏های عمرم را در زندان باشم. که آن ده سال هم مشمول آن است.

حرف دلت:
در حال حاضر حرف دلم این است :

دوستت ندارم و دوستت دارم
این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی‏ست از سکوت،
و آتش را نیمه‏ای ست از سرما.

دوستت دارم برای آن‏که دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی‏کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:
چنین‏است‏که من هنوز دوستت نمی‏دارم.

دوستت دارم و دوستت ندارم آن‏چنان که گویی
کلیدهای نیک‏بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست‏های من باشد.

برای آن‏که دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین‏است‏که دوستت دارم در آن‏دم که دوستت ندارم
و دوستت دارم به آن هنگام که دوستت دارم.
(پابلو نرودا)

البته الآن دلم می‏گوید مغازه را ببند و برو بخواب!

 

 


به هر حال این بازی هم تمام رفت. اصولاً دوست ندارم کس دیگری را به این بازی دعوت کنم. نمی‏دانم چرا!


 




کلمات کلیدی :

کاش هیچ خواسته و داشته ای نبود!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/7/28 3:52 عصر

کاش هیچ انتظاری در وجودمان حتی رنگ هوس هم به خود نمی‏گرفت. و منتظر هر آن‏چه به سوی‏مان می‏آید تنها آمادگی برای پذیرش داشتیم.

کاش جز آن‏چه به سوی‏مان می آید آرزو مکنیم. و آرزوی‏مان از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه.

کاش می‏فهمیدیم لحظه‏لحظه‏ی روز می‏توانیم خدا را به تمامی در تملک خویش داشته‏باشیم. و تنها خداست که نمی‏توان در انتظارش بود ، در انتظار خدا بودن ، یعنی در نیافتن این که او را هم اکنون در وجود خود داریم.

 

 

 

1: احتمالاً هر هفته دوشنبه‏ها به‏روز بشم.

2: پست قبلی در روز ارسال ، نوشته‏ی منتخب پارسی بلاگ شد.

 

 

 




کلمات کلیدی :

این‏جا جاهلیت!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/7/23 4:44 عصر

 

 

 

بیشتر مردم گمراه هستند ، آن‏ها سرگشته و حیران‏اند ، خوب از بد را به همین راحتی‏ها نمی‏توانند تشخیص دهند ، مردم به راحتی درگیر فتنه‏ها می‏شوند و فریب گروهک‏ها و بازی‏های سیاسی را می‏خورند. همه به دنبال هوا و هوس هستند و به ارضای نیازهای خود می‏اندیشند، با وجود این همه گمراهی، اکثر مردم دچار نوعی کبر و غرور هستند و فکر می‏کنند بسیار می‏دانند و آگاهند و خود را انسان‏های متعهد به مذهب می‏خوانند.
اما این وفور جهل و نادانی‏ست که آن‏ها را سبک‏سر و خوار و بی‏هویت کرده‏است و آن‏ها را سرگشته ساخته، پس در امور زندگی و کارها نمی‏توانند به‏درستی تصمیم قاطع بگیرند.

جاهلیت کاربردی هم دارد؟
بله! حکم‏رانان بیشترین استفاده را از آن می‏کنند تا به راحتی بر مردم حکومت کنند و بر آن‏ها تسلط داشته باشند و شدیداً جلوی آگاهی مردم را می‏گیرند؛ چرا که بتوانند به اهداف پست و دنیوی خود برسند و حداکثر استفاده از حکومت و قدرت را داشته باشند.

حمکرانان چطور این وضع را حفظ می کنند؟
در مرحله اول مردم را درگیر امرار معاش می‏کنند تا آن‏جا که آن‏ها سحر تا شام درگیر تامین خرج و مخارج زندگی هستند.
هر کس قصد آگاه‏سازی و بیدار کردن مردم را داشته باشد، یا جایش در زندان است یا آن دنیا.
در این میان دانش‏مندان و سایر آگاهان جامعه را درگیر مباحث علمی می‏نمایند ، درست نظیر آن‏چه در دوران جاهلیت عباسی رخ می‏داد ، در نگاه اول این موضوع نشان دهنده‏ی توجه حکومت به علم و دانش و نوعی پیشرفت علمی جامعه است ،  اما آن‏ها با برگزاری این‏گونه مباحث و همایش‏های علمی ، آگاهان را از پرداختن به مباحث سیاسی و اجتماعی باز می‏دارند.
با استفاده از هر ابزاری (انواع تبلیغات، ایجاد حزب و ضد حزب ، ایجاد فرقه و ضد فرقه، رفتارهای پوپولیستی، ، اهداء هدایای حکومتی به مردم و از طرفی سرکوب کردن مردم و...) مردم را سرگرم یکدیگر می‏کنند و آن‏ها را دچار نوعی سرگشتگی و تعلیق می‏نمایند بدین‏معنی‏که فضایی احساساتی ایجاد می‏کنند تا مردم در برخورد با رخدادهای اجتماعی و سیاسی نتوانند تصمیم قاطعی بگیرند و انتخاب درستی داشته‏باشند.

راه خروج از جاهلیت چیست؟
راه حل پیامبر اسلام در هزار و چهارصد سال پیش : بسیار مردم را نصیحت و موعظه می کرد (برای بالا بردن سطح آگاهی) و مردم را با حکمت و موعظه های نیکو و خردمندانه به راه خداوند یگانه فرا می‏خواند. در واقع تنها کاری که پیامبر می‏کردند بالا بردن سطح آگاهی عمومی بود.
حال این‏ پرسش مطرح است که در حال حاضر و در فضای بسته‏ی جوامع جاهلی امروزی تا چه حد می‏توان  این منش و روش را پیاده کرد؟

 

1: خطبه ی 94 نهج البلاغه با دید سیاسی - اجتماعی

2: سعی شده‏است تا کلمات با دقت خاصی انتخاب شوند تا مفهوم را به خوبی برسانند.

3: وقتی به یک انسان کم ظرفیت اختیار تام داده شود ، اولین چیزی که از دست می‏دهد عدل و فرقان است.

 

 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >