تفاوت ... 1

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:50 صبح

آن‌گاه که رودخانه طغیان آغاز کرد ، بسا کسان که به کوه پناه بردند.
و کسانی بودند که به خود گفتند : "رسوب سیل ، زمین ما را حاصل‌خیز می‌سازد. "
و برخی دیگر به خود گفتند : "و اینک ویرانی!"
و بعضی دیگر هم بودند که به خود هیچ نگفتند!

به این نوشته‌ی محمد حسین سر بزنید!




کلمات کلیدی :

داشته‌ها و خواسته‌ها 1

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:36 صبح

ما نیز ، ما نیز دل‌مشغولی‌های حزن‌انگیز روح خود را شناخته‌ایم. آرزوها ما را نیز وا نمی‌گذارند که آسوده به کار پردازیم.
در فصلی که گذشت ، آرزوهای گداخته‌ی من به رنگ آتشین برگ‌های پاییزی بودند. گویی از صحاری سوزان گذشته بودند. و من از عطای چیزی برای آشامیدن به آن‌ها ابا کردم. زیرا که آن‌ها را از بسیار نوشیدن بیماری می‌شناختم.
هر شب آرزویی بر بالین من غنوده است. هر سپیده‌دم هم‌آن‌جا بازش می‌یابم. شب بر بالین من بیدار نشسته است. راه پیموده‌ام؛ خواسته‌ام آرزوی خود را خسته کنم، اما جز جثه‌ی خود چیزی را نیازرده‌ام.

پ.ن.?:‌ ای جلوه‌ی حسی ذات ، کاش آن ارزش را که انتظار نزدیک مرگ به لحظات می‌بخشد می‌دانستی!




کلمات کلیدی :

خوشه‌ها ...

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:35 صبح

خوشه‌هایی هست که فراموشی در آن خفته‌است!

خوشه‌هایی که زنبور از آن می‌خورد!

و خوشه‌هایی که گویی خورشید در آن مقام گزیده‌است...

 

 

پ.ن.?: تمامی طبیعت در عذاب است : میان عطش راحت و عطش شهوت!

پ.ن.?: به سجاد هم سر بزنید.




کلمات کلیدی :

زن ها و ادعای استقلال!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:34 صبح

عبداسلام کجا بود و چه می کرد؟

دنبال چیزی می گشت. یک مشت آت و آشغال را مرتباْ به هم می زد و غروغر می کرد و می گفت :

"همه جا همچین که یک خورده کارشان سخت می شود از مردها کمک می خواهند.

در راه که به یک جوی بزرگ بر می خورند توقع دارند مرد دستشان را بگیرد!

اگر کمی ساک خریدشان سنگین شود انتظار دارند مرد آن را بردارد!

هر وقت حوصله بیرون رفتن برای انجام کارشان را ندارند ، غیرت مرد را بهانه می کنند!

خلاصه همه جا از مردها کمک می خواهند. آن وقت همه جا هم ادعا می کنند که دست کمی از مردها ندارند..."

- عبدالسلام ... کجایی؟ ... این دزدگیر چه جوری خاموش میشه؟!




کلمات کلیدی :

مخدر!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:34 صبح

Too Many Times You Have Been High
Too Many Times You Can Away, No Need To Cry

Too Many Times Your Body Lies Awake
Too Many Times These Pills You Take

Too Many Times You"ve Woken UP Depressed
Too Many Times You Put Your Life To The Test

Too Many Times You"ve Taken This Trip
Too Many Times You Have Slipped

Too Many Times Your Body Can"t Take
Too Many Times You"ve Made A Mistake

Too Many Times You Haven"t Realized
Too Many Times Your Mind Became Paralyzed!!!


 




کلمات کلیدی :

انحراف!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:29 صبح

انواع و اقسام انحرافات از خودبینی ، بدبینی و یا اشتباه دیدن نشات می گیرند.

مثلاْ در داستان آفرینش - خودبینی شیطان و بدبینی فرشتگان.

و یا در شاخ به شاخ شدن ماشین راهنمایی و رانندگی نیروی انتظامی با ماشین داماد ما!

شاخ به شاخ شدن ماشین راهنمایی و رانندگی نیروی انتظامی

پ.ن.?: برای خبردار شدن از به روز شدن این وبلاگ از طریق ایمیل ، در خبرنامه وبلاگ عضو شوید. (قسمت سمت چپ - بالا)




کلمات کلیدی :

خانه ای که عبدالسلام ساخت!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:27 صبح

مدتی قبل از فعالیت های فوق برنامه ی زندگانی (وب لاگ نویسی ، دانشگاه ، کانون و جاهای دیگر ...) خداحافطی کردم. برای این رفتن دلیلی داشتم و آن این بود که زندگی من تا حد زیادی تحت تاثیر دنیای مجازی و فعالیت های فوق برنامه ام قرار گرفته بود. نه رفتنم برای همیشه بود و نه با این رفتن قصد اعتراض به کسی یا چیزی را داشتم. گفته بودم که شاید روزی دوباره لاگ هایم را در وب بنویسم و فکر می کنم زمانش رسیده و زادروز من تاریخ بدی برای شروع دوباره نباشد.

 

- چند پی نوشت در باب "رفتن و نرفتن" و "دنیای مجازی و واقعی ایرانی" و  چیزهای دیگر :

پ.ن.?: در دنیای سایبر درست مثل دنیای واقعی ایرانی ها ، آدمهایی که نمی توانند وضع را تحمل کنند، اولین چیزی که به ذهن شان می رسد رفتن است. می رویم تا چیزی بهتر پیدا کنیم، اما بعدا به این نتیجه می رسیم که باید برگردیم تا همان چیزی که رها کردیم درست کنیم. وقتی کسی می رود، همه عزای رفتنش را می گیریم، اما وقتی دو ماه از رفتنش گذشت پشت سر او حرف می زنیم و اگر خدای ناکرده برگردد به او می گوئیم غلط کردی برگشتی!

در جامعه واقعی ایران بسیاری از کسانی که مخالف وضع موجود هستند، پس از مدتی مخالفت، یا حذف می شوند و منزوی می شوند و یا فرار می کنند و می روند، اکثر این افراد مشکل شان این است که چرا همه رفته اند، و وقتی می خواهند به رفتن دیگران اعتراض کنند، خودشان هم می روند.

پ.ن.?: در دنیای سایبر ایرانی ، انواع آدم ها با عقاید گوناگون حضور دارند. و البته مثل ایران واقعی آدمها در سایبر دروغ می گویند، و اسم مستعار باعث می شود تا کمتر از جامعه واقعی دروغ بگوئیم ، شاید بعضی ها به همین دلیل ناشناس نویسی را دوست دارند. در جامعه مجازی البته آدمها این شانس را دارند که اگر در زندگی واقعی نمی توانند چنان باشند که می خواهند، در جامعه مجازی چنان شوند که دوست دارند. تا آنجا که معمولاً چیزی را می گویند که در دنیای واقعی به آن پایبند نیستند!

پ.ن.3: ما تمامیت طلب هستیم، اگر مذهبی باشیم از حضور افرادی که مخالف دین هستند ناراحت می شویم و اگر مخالف دین باشیم، از حضور آدمهای مذهبی ناراحت می شویم. در حالی که می دانیم و معلوم است که بخش وسیعی از جامعه مذهبی است و بخش مهمی ازآن لائیک است. این قضیه در تمامی زمینه های دیگر نیز مصداق دارد.

پ.ن.4: البته که در جامعه واقعی ایران، بسیاری از افرادی که جریان های فکری را اداره می کنند و یا مانع حضور اندیشه های دیگر در جامعه می شوند، ماموران گمنام یا رسمی حکومت اند و برای این کار پول می گیرند. یکی از اهداف آن ها این است که بعضی از ما نباشیم! مخصوصاً اگر دانشجو باشیم و اتفاقاً حرف هم بزنیم و یا حتی اگر بدانند که ممکن است حرف بزنیم!

پ.ن.?: اگر روزی کسی بخواهد آزادی قانونمندی (همان چیزی که من معتقدم ما خیلی به آن نیازمندیم) برای ما فراهم کند (مثلاً خاتمی) از شصتاد میلیون نفر ، 10 نفر هم دور و برش نمی مانند. اما برای شهید شدن ، دادن اکانت به دیگران ، فعالیت هایی از جنس کمک به هم نوع ، کیسه گذاشتن در خانه فقرا و مرگ همه آماده ایثار هستند.

پ.ن.?: متاسفانه شما حتی اگر قدرت نوشتاری دکتر علی شریعتی را داشته باشید، تا زمانی که زندان نروید یا احضاریه نگیرید یا هنگام حمل کیسه کتک نخورید ، چهره بزرگ ، روشنفکر ، و یا محبوبی نمی شوید.

پ.ن.?: به دلایل ناشناخته ای ، تمام فعالیت های ایرانی در دنیای سایبر و واقعی همیشه روزی ناقص رها خواهند شد. یکی از دوستان می گفت : "هدف ، تنها برای شروع لازم است. و استمرار ، هدف نمی خواهد"

پ.ن.?: نکته مهم این که همیشه همه چیز را می اندازیم گردن دیگران و خودمان هیچ تقصیری نداریم.

پ.ن.?: از نظر خودم این پی نوشت ها شدیداً پراکنده بودند. تقصیر از من نیست! این روزها همه چیزها جمیعاً تفرقوا شده اند.

پ.ن.??: آمار این وب ، از آخرین رقم آمار وب قبلی در تاریخ امروز شروع شده است.

سکوت :

مسعود هم دوباره می نویسد. خوشحال شدم . . .

جدیداً برای نوشتن سعی می کنم بیشتر از قبل از سبک و نوشته های نویسنده های توانمند الگو برداری کنم . . .


ارادتمند، عبدالسلام.
محمد حسین - دخت عصمتی




کلمات کلیدی :

سرزمین عبدالسلام ...

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/11/23 12:23 صبح


می خواهم وارد شوم. در را باز کن و چشمانم را ببند و نشانم ده کجا پنهان شوم. با لرز از ترس وارد می شوم ، بگذار تا شروع کنم.
چشمانم را باز کن تا فقط دوباره آن ها را ببندی. از همان لحظه که به دنیا آری گفتم ، مرا تاب می دهد. در راهی که بوده ام ، مرا همچون مه می بلعد. و کنترلی ندارد. مرا پایین می کشد و می کشد و می کشد. به ته آن کوچه ی بن بست که نمی دانم آن ماه است که در آن می درخشد و یا تنها یک چراغ! که تو آن جایی و یا اهرمن.
می دانم هر چه قدر که بالاتر بروی محکم تر به زمین خواهی خورد. و هر چه قدر بیش تر راه بپیمایی ، نهایتاً سینه خیز خواهی رفت. به نظر می رسد جسم من ، معبد من ، این معبد نوسان دارد! پس بیا به درون. بیا به خانه ای که عبدالسلام ساخت.
در را باز کن. آری من به درون می آیم. مرا ببلع تا شاید این درد فروکش کند. با لرز از ترس مرتکب این گناه می شوم. بگذار تا شروع کنم.
بگذار تا شروع کنم!



کلمات کلیدی :

خداحافظ... من رفتم.

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/9/9 12:8 صبح

 

روزگار عجیب نشده، زمانه تقصیری ندارد.
ما آدم‏ها، همان آدم‏های قبل هستیم. هم‏آن زندگی‏ها. هم‏آن مرزها. هم‏آن غم‏ها. هم‏آن شادی‏ها.
هم‏آن آسمان آبی. هم‏آن غروب دل‏پذیر عاشقانه. هم‏آن ابرها و ستاره‏ها.
درخت‏‏ها هنوز سبزند. و رودخانه‏ها پرآب. کوچه‏ها پیچ‏درپیچ و دریا بی‏انتها.
همه‏چیز مثل گذشته دست‏نخورده باقی مانده.
اما «من سردم است و انگار هیچ‏وقت گرم نخواهم شد»

خداحافظ دهکده‏ی من.
که تنها تو به حرف‏های دل خسته‏ام گوش می‏دهی.
خداحافظ پنجره‏ی من.
می‏روم تا پیدا کنم آن حقیقتی را که مرا بازگردانَد ...شاید!

و چه کسی گفت که مرگ را دوست ندارد؟!
هنوز می‏توان فکر کرد امیدی هست.
دریا آرام است. و خبری نیست از امواج طولانی بی‏فکر، همه خوابیده‏اند.
ای‏کاش شب بود. آن‏گاه بیداریشان را باور نمی‏کردم.
و قایقی را که می‏آید و دل می‏برد و می‏گذرد بدون تأمل. که چرا هیچ قایق دیگری در دریا نیست! که چه‏قدر تنها شده است.

چرا بغضم را فرو دهم؟ چرا؟
«من» می‏خواهد آزاد باشد.

چه‏قدر هوا سرد است.
من می‏ترسم.
می‏ترسم از ابلیسی که می‏گوید فرشته است.
و از فردا و فرداها.
می‏ترسم... می‏ترسم...
کدامین قلب را باور کرده‏ای که حالا تو را باور کنند؟
آسمانت پرستاره باد!

نباید اشک بریزم...!
نباید بغض کنم...!
و نه باید لبخند بزنم...!
شمعی در باد را چه سود؟!
شمعی در باد را چه سود؟! ...

این بار را به‏راحتی از دوش انداختم. سال‏ها برای رساندنش تا بدین‏جا رنج کشیده بودم و حالا من ماندم و یک بارِ به زمین افتاده، شانه‏های لرزان و راهی طولانی!
می‏توانم حوادث را فراموش کنم، می‏توانم دست در دست تقدیر، با پای پیاده ادامه دهم. می‏توانم بگویم «می‏روم جایز نیست، من رفتم!». می‏توانم درخت یاس را ندیده بگیرم! می‏توانم از استشمام عطر گل سرخ کنار جاده، با بی‏تفاوتی گذر کنم!
می‏توانم در آفتاب، تأمل نکنم و رد شوم!

اما نمی توانم.
نمی‏توانم بازوانم را بدون بار، دلم را بی‏نور، نگاهم را بی‏مسیر و گونه‏هایم را بی‏اشک متصور شوم!
پس می‏روم ...
«می‏روم جایز نیست، من رفتم!  من رفتم و حدیث‏ها گفتم.
آزادی به از بند. چه با لبخند چه بی‏لبخند.»
دلم رفت به میهمانی، تا بار را بر دوش نهد و نور را برگیرد...

خدانگه‏دارتان!

 

یادآوری مطلق :
آقای عصمتی تا الآن هر کاری که خواسته، کرده‏است. شک نکنید! (تاکید می‏کنم که شک نکنید) هر کاری هم که بخواهد می‏تواند انجام دهد. خودتان هم می‏دانید. اصلاً کسی که خدا پشتوانه‏اش باشد شکست ندارد. اگر کاری به کارتان ندارد، و می‏گذارد به خیال خویش در بازی خود مشغول باشید، به این معتقد است که هنوز هم می‏توان عشق آموخت!
آقای عصمتی بزرگ‏ترین مسئولیت‏ها را داشته، هیچ‏گاه هیچ‏کدام از آن‏ها را به رخ‏تان نکشیده ، هیچ‏گاه نگذاشته تا مسئولیت او را ذره‏ای از رفاقت بالا بکشد. هنوز هم می‏تواند هر مسئولیتی را که خواست به دست آورد. اما اگر عرصه‏ای را از شما نمی‏گیرد ، هنوز امید دارد که شاید بزرگ شوید! اصولاً به همین امید هم کارها را به شما سپرد.
اکنون آزاد است. و تنها تعهد اوست که او را در کنار شما نگاه داشته. او از شما چیزی نمی‏خواهد. این مدت کوتاه هم او را تحمل کنید!

 

آخرین کلام :
وقتی فساد خودی‏ها می‏سوزونتت...
وقتی فساد خودی‏ها می‏سوزونتت...
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وقتی وفای ناب، آخ! می‏بُره آدم....
وای وای وای....
وقتی هنر به اتمام می‏رسه...
وقتی سخن به انجام می‏رسه...
وقتی صفای باطن می‏خندونتت...
وقتی صفای باطن می‏خندونتت...

 

آغاز و پایان :
هر آغازی پایانی دارد و هر پایانی، آغازی. شاید روزگاری دوباره لاگ‏های خود را در وب گذاشتم. برای همیشه نظرهایی را که در این وب‏لاگ بنویسید خواهم خواند. اگر کاری دارید در این نوشته برایم کامنت بگذارید.


 




کلمات کلیدی :

نوعی هیولا!

ارسال‌کننده : رهسپار در : 86/9/5 1:44 عصر

به نام خدا

نوعی هیولا!

اینان چشمانی‏اند که مرا نمی‏بینند.
اینان دستانی هستند که اعتماد تو را رها می‏کنند.
این‏ها گام‏هایی‏ست که به تو تیپا می‏زند.
این گفتاری‏ست که سخن از باطن می‏گوید.
و این‏ها گوش‏هایی‏ست که نشان از نفرت دارد.
این چهره‏ایست که هرگز تغییر نخواهد کرد.
این مشتی‏ست که تو را می‏کوبد.
این صدای شکستن سکوت است.
این موجودی‏ست که دور خود می‏چرخد.
این ضربه‏ایست که نخواهی فهمید از کجا خورده‏ای.
این‏ها لب‏هایی‏ست که مزه‏ی آزادی را نچشیده‏اند.
این احساس نا امنی‏ست.
این ایمان به خدایی‏ست که خیلی هم خالصانه نیست.
این ایمانی‏ست که ابداً خالصانه نیست.

این چنین هستیم.
نوعی از هیولا...!

این چهره‏ایست که تو را سنگ‏کوب می‏کند.
این لحظه‏ی نفس کشیدن است.
این‏ها پنجه‏هایی‏ست که بر زخم‏ها خراش می‏زنند.
این دردی‏ست که هرگز دوا نخواهد شد.
این گفتاری‏ست که به تو زخم زبان می‏زند.
این گنجایش انسانیت است.
این‏ها فریادهایی‏ست که مو بر تن تو سیخ می‏کنند.
این آزمون جسمانیت و روحانیت است.
این تله‏ایست که بسیار فریبنده است.
این اشکی‏ست که چشمان را خیس می‏کند.
اینان چهره‏هایی‏ست بسیار مایوس کننده.
این‏ها ترس‏هایی‏ست که دور سر می‏چرخند.
این‏ها فشارهایی‏ست که تو را تصرف کرده‏اند.
این انتهایی‏ست که پایانی ندارد.

این چنین هستیم.
نوعی از هیولا...!
هیولایی که از زندگی لذت می‏برد.
این توده‏ایست که اعتماد را لکه‏دار می‏کند.
این سیاهی‏ست که رنگ ما را می‏برد.
این چهره‏ایست که تو از آن گریزانی.
این نقابی‏ست که عاقبت بی‏فایده خواهد بود.

پلیدی‏ست که در ما رخنه کرده.
این چنین هستیم.
نوعی از هیولا...!
هیولایی که از زندگی لذت می‏برد.

 

 




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >