کوچه گردان عاشق!
آه!
دیگر یاد آن زمان که پدر برای هیچ پشت میلهها بود، یاد آن ویرانهها، یاد تنهایی من و تو، یاد آن دستهای بیصدا،
همچون شکستگی سعادت در نظرم جلوه نمیکند.
ناچیزترین قطرهی آب ، ولو اشک باشد ، همینکه دست مرا مرطوب سازد ، برای من گرانبهاترین حقیقت میگردد.
بیا حقیقت باشیم.
بیا روحمان در تقاطع معصومیت جاری باشد.
آری ای فاطمه!
صدایت را شنیدم.
اشتیاق کلامت مرا از خانهی خود راند.
دیگر وانگهی جز در همهجا در خانهی خود نخواهم بود.
راست گفتی ، یک دست صدا ندارد!
بیا تا درکی از لفظ تنهایی نداشته باشیم.
در خود تنها بودن ، همان دیگر نبودن است ، ما خود تن ها هستیم...
کلمات کلیدی :