آن?چه در پرسه?ی حواسم گم شد...
نمی?دانم که دیگر این?جا را دوست دارم؟!
آیا من نوشتن را آغاز کرده?ام؟
بگذار تا تو را با دنیای خویش آشنا کنم!
گاه می?اندیشم...
یک گذشته?ی تنها، یک آینده?ی تنها را به?وجود می?آورد.
و درک کردن و فهمیدن، همان احساس قدرت به عمل است.
پس خدا نمی?توانست نباشد.
اما اکنون تب?های ایام گذشته?ام را می?دانم.
وقتی همه چیز مرا از خدا منصرف می?سازد، آن حس غریب هر لحظه زنده?تر می?شود.
و من هم?چنان به دنبال خوشبختی خواهم بود...
پیش رویم جاده?های خلوت را می?بینم.
دیگر مجبور نیستم زیر این آسمان خاکستری سکنی گزینم.
زیر درخت سکوت در این غار تنهایی!
و از تمامی این?ها بی?زارم!
وقتی که تنهای تنها شدی، آن حس غریب هر لحظه زنده?تر خواهد شد...
پ.ن1: داشتم توی وبلاگِ دوستان چرخ می?زدم، هوس نوشتن زد به سرم! همه?اَش هم تقصیر نوشته?ی ققنوس بود.
پ.ن2: بعضی چیزا بهتره که گم نشن! بعضی چیزا همون بهتر که گم شن.
کلمات کلیدی :