لحظه اي خواهد رسيد که من نيز بار سفر خود را بسته ام وبي هيچ نشاني خواهم رفت
سلاملحظهاي پاک و بزرگ دل به دريا زد و رفت ، با يه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت.اين رفتن که به اون رفتني که من مي دونم خودتونم مي دونيد و همين طور يه بنده ي خدا ديگه !!! ربط داره؟نوشته ها تون خيلي تغيير کردههنوز هم قشنگ مي نويسيد ولي وقتي مي خوونمشون حس نمي کنم همون م.حسين نوشته انگار يکي ديگه است
اصولا اينها رو نه تنها ميم.حسين ننوشه بلکه عبدالسلام هم دستي توي اونها نداشته.فقط نوشتههايي هستن که به احساسات من نزديک هستن.
سلام... بزرگوار ...و ب جالبي داري...به من سر بزن منتظر نظرات ارزشمندت هستم... نظرت برايم مهماست... چشم به راهتم . سينوهه
ميگم همون دو ماه هم کلي رو بيانت تاثير داشته ها!